بلبل اسرار


مسیح دل ها

دل واژه هایم را درون چاهی میریزم به عمق دنیا،شاید که انعکاس صدایم تسلایم دهد....

هوالرفیق

سری است در این عالم که همه چیز را به هم پیوند می دهد.آسمان می کوشد تا زمین را در دل خود جای دهد.ابر می گرید تا گلی بخندد.آب لطیف دل سنگ های سخت  را می شکافد تا جریان بگیرد و زندگی دهد. اما این پیچیدگی آسمان و زمین،لطافت و سختی و...سری دارد و رازی است پنهان.چند روز بود که همه چیز و همه کس تغییر کرده بودند و این رازی دگر داشت.

در پی این راز به آسمان سر کشیدم تا شاید اهل آسمان مرا کمک کنند اما فرشته ای اشاره به زمین کرد.در زمین کیست که بتواند به من کمک کند.ناگهان اسمی یادم آمد،یادم آمد که دوست مرا بهترین یاور و همراه است.در پی خانه دوست بودم.وارد کوچه باغ شدم.سرو سپید را دیدم.بر سر آن سرو بلبلی قصه میگفت:از دل تنگش و از دنیای پر هیاهو،غوغای زمانه را درک کرده بود و آنچه نصیبش شده بود یک دل تنگ و هزار قصه تلخ بود.در میان تلخی صوتش نیم نگاهی به گل می کرد.گل کمی عشوه ریخت ولی در دلش هوای بلبل داشت.این را می شد از غنچه لبخندش فهمید.ناگهان نسیمی وزید و برگهای زرد چنار سر خوردند.بلبل باز نالید.که چرا درس نمی گیری از این قصه ی ما.قصه گل و بلبل.قصه زردی برگ درخت.آب جاریست و تو از آن فقط گذر عمر را می فهمی.اما آن در دل هزاران عبرت دارد.

هر چه در دل می گذشت بلبل می فهمید.در دلم گفتم که خانه دوست چرا خالی مانده است.این غبار غم و ناامیدی چیست که همه شما از آن می نالید.قصه زردی برگ درخت و قصه سردی این کوچه باغ چیست اگر می دانی؟

بلبل ناگهان نعره زد و برایم شرح داد:

چند روزی است که دگر مردمان سوز ندارند.سوز عشق و شور عاشقی در میان شان تبدیل به افسانه شده است.زنان ساده دل می دهند و مردان ساده تر دل می بازند به جادوگر بد.دختر افسانه ای  قصه ها در این کوچه باغ خانه داشت.نگاه بلبل به سمتی خیره شد.انتهای کوچه سمت راست در کنار یک جوی خشکیده خانه ای گلی نگاه مرا هم جذب کرد.به سمت آن حرکت می کردم و بلبل بر سر شانه ام نشست و زیر گوشم زمزمه می کرد.این خانه دیگر به جز موزه ی کهنه دگر فایده ای ندارد.

باز در دل بدو گفتم که برایم بیشتربگو.بلبل آغاز کرد.یادت می آید که همه آرزوی دیدن کوچه باغ داشتند.دختر مهربان قصه ها را یادت می آید.از کی دیگر این قصه ها را نشنیده ای؟در دل پاسخ دادمش که از زمانی مادر پیر قصه گویم جان داد.بلبل باز گفت من برایت بهتر بگویم از زمانی که بزرگتر ها فراموش شدند.

دخترک اینجا در خیال مرد رویایی خود بر سر جو می نشست و من برایش مستانه می سرودم از عشق و او اشک می ریخت.مرد رویاهایش باید از کوه یخی با اسب سفید می آمد.ولی سال ها بگذشت و چنار زرد و ، جو خشکش زد.بلبل و گل  به امید وصل یاران ماندن و تنها شدند.حسرت بر دل دارند و همراهی ندارند.روزگاری مردی از اینجا گذر کرد.مردی با قلب یخی و شاید بهتر باشد بگویم مردی یخی.چشم او در پی ساده دلی می گشت و آن دختر چشم او را بربود.دختر منتظر مردی بود که با ردای سفید و سوار بر اسبی از راهی طولانی بیاید و سختی ها را پشت سر نهاده تا به او برسد اما این مردک با کت شلواری سیاه و کالسکه ای آهنی و ماشینی که صدای غرش ترانه های ساختگی آن گوش فلک را کر بود آمد و دل این دختر افسانه ای قصه ها را با خود برد.از آن روز قصه ها از هم پاشید.جادوگر کار خود را کرد.دل ها سست شد و اراده ها ضعیف.اشک ها جاری است اما بیشتر شبیه گریه کودکی است که دوری مادرش را احساس می کند.ترس را شناخته و می گرید.لبخند هست قهقهه هم هست اما شادی وجود ندارد.عشق تبدیل به هوس شده است.چشم بصیر تبدیل به چشمک شده است.از آن روز که دختر پاک و معصوم قصه های مادر بزرگ  به عروس بی حیای مرد شب نشین مست تبدیل شد نگاه ها در پی آن عروسی دوید که نجابتش را فدای زرق و برق دنیا کرد.دخترک کم کم دیوانه شد.روزها به کلاس های درمانی یوگا می رفت و شب ها تن خسته اش را از خلوت و تنهایی می رهانید و به سمت پارتی های شبانه سوق می داد تا که ندای وجدانش را نشنود.آسمان هست و زمین هم هست.چشمه ها جاریند و آمیختگی لطافت و سختی هم هست اما مردمان رنگی دگر یافته اند.سنت ها فراموش شده و نگاه ها چیز دیگر می طلبد.قلبها یخ زده نه بلکه خود شان آنها را منجمد کرده اند تا بتوانند 100سالم بمانند وعمر کنند. دستان داغی که با سوختن غیرت ها گرم اند،دست سردی را می فشارد و این فقط برای حیله است. آدم ها سنگی شده اند و سنگ تنها می ماند ای دوست.اگر من می نالم از برای این بود. سر آمیختگی محبت است وعشق.اما کو محبت کو عشق؟ سر این را دانستی پس به فکر راه باش.




نظرات شما عزیزان:

فریاد
ساعت9:02---3 آذر 1391
سلام عزیز وبت خوبه ممنون که به من سر زدی. من لینکت کردم خوشحال میشم منو لینک کنی با تشکر.

رضا
ساعت10:11---2 آذر 1391
با سلام و خسته نباشي وبلاگ خيلي خوبي داري ازش استفاده ميكنم
لطفا به من هم سري بزن و نظرات ات را بيان كن و اگر تمايل داشتي به تبادل لينك خبرم كن
http://


پریسا
ساعت20:00---1 آذر 1391
سلام.خیلی وبلاگ قشنگیه.خیلی .
امیدوارم موفق باشی.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 13:33 توسط مسیح| |


Power By: LoxBlog.Com